بهانه...

ساخت وبلاگ
بعد از حدود 15 سال وبلاگ نویسی شاید این مهمترین تصمیمی بود که در این حیطه گرفتم .. شاید بارها وبلاگ ساختم و با نامهای متعددی کنار شما بودم .. اما اینبار داستان و سخن چیز دیگری است...اینبار وقت رفتن است و باید همه چیز را فرو بگذارم ...سالهای زیادی با وبلاگ ها و صفحه نوشتهایخوشبختی همین خیابان بود..من شبیه بارانممن سوم شخص غایبممستر سینمن مداد رنگیمن متکلم الوحدهمن شطرنج بازمن مجهول الهویهمن شکارچیمن قلم سیاهدر زمینه های مختلفی همچون خاطره نویسی، داستانک ، شعر ، عکس نوشته ، نقاشی و... در حد توان خودم نگارش داشتم...اما اکنون در آخرین سرزمین نگارشی ام یعنی " جایی برای بودن با نام بلاگفایی باد برده ها و قلم مسترسین " آخرین پُست وبلاگی َم را اینگونه تمام می کنم.هیچ چیز برای هیچ کس ابدی نیست... خدا نگهدار بهانه......ادامه مطلب
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 18:13

همه ما در خیلی چیزها مشترکیم... تفاوتهای ما انسانها برخلاف انچه که فکر میکنیم زیاد نیست... بلکه استعداد بزرگنمایی کردن تفاوتها در هر کسی متغییر هستش... و دوست داره خودش رو متفاوت از دیگران نشان بده... همه ما یه ابزارهای مشترک داریم.. مثل قلب و روح.. پس گاهی دردهای مشترکی هم خواهیم داشت... اگر غیر از این بود.. دیگر هیچکس کسی را نمی بوسید.. کسی کسی را اغوش نمیکشید...کسی برای کسی دلتنگ نمی شد.. و ...

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 15:12

من تند خو و بُرَّندهِ نبودم...
اما هرکس به من نزدیک شد از سمت شکسته ام مرا به آغوش کشید...

...
خطاب به تو
... این تقصیر من نیست که کسی مرا دوست بدارد...

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 43 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1402 ساعت: 23:04

- چرا دیگه شعر نمیگی؟

+ من دستانش را گرفته بودم...

- کمی سکوت کرد.. دوباره پرسید: چرا دیگه شعر نمیگی؟

+ اورا به آغوش کشیدم.... نمیدانست تمام شعرهای من است دست، آغوش و گیسوانش...

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 42 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1402 ساعت: 23:04

آدمها قرار نیست تا ابد کنار هم بمونن...ولی داغ و زخم بعضی رفتنها تا ابد با انسان می مونه...
چیزی که منو اذیت میکنه این نیست که من نمیبینمش یا اینکه نمیتونم باهاش حرف بزنم...

من از این رنج میبرم که دیگه فرصت اینو پیدا نمیکنم تا دوباره کسی رو به این شکلی و با این شدت دوست داشته باشم....

#چقدر دلم تنگت میشه وقتی موهای خرمایی تو یادم می افته...

بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 43 تاريخ : جمعه 6 مرداد 1402 ساعت: 23:04

گاهی وقتها از روی ناچاری مجبور میشم به اداره جات برم و از روی اتفاق و بنابه شرایطم معمولا ساعت آخر میرسم ... با متصدی وقتی صحبت میکنم آنچنان صورتش را منقبض میکند و سگرمه هایش را در هم میپیچید یادم می رود برای چه کاری آمده ام... می گوید الان که نمیشه ساعت آخر اداره س.. برو فردا اول وقت بیا... من هنوز نمیدونم آیا این عزیزان حقوق مربوط به این ساعت کاری را نمی گیرند؟ یا کلا ساعت اخر اداری مربوط به ارباب رجوع نیست؟ یاکار کردن در اواخر هر هچیزی برای ما تعریف نشده...بهر حال... شما هم گاها پیش اومده براتون در یک جمعی چند نفره همگی از یه نفر درخواستی داشتید و درخواستتون رو خواستید بگید و تصمیم گرفتید به نوبت انجام دهید و تو نفر آخر شدی و نقفرهای قبل از تو با عجز و لابه و یا ننه من غریبم بازی کارشون رو راه انداختن و خرشون از پل گذشته و نوبت به تو که آخرین نفر هستی میرسه .. همه شروع میکنن به همهمه و سر و صدا و سرور ( بخاطر عبور خر از پل) و نفر آخری که تو باشی بدلیل اینکه گیرنده ی درخواست ها از سر و صدای اونهایی که خرشون از پل گذشته عصبانی و شاکی شده کار تو و درخواست تورو نمیگیره و رد میکنه میگه برو برو برو... زنگ ورزش هایی که زنگ آخر بودن برای ماهایی که دوستدار ورزش بودیم تیرخلاصی بود بر پیکره ی بی جان عشق... چون هر وقت معلم عشق میکرد که بره خونه می اومد توپ رو از ما می گرفت و می گفت بپوشید برید خونه... و خودشم فلنگ رو میبست و میرفت... خواستم بگم همه ی اون لحظات اون ساعت آخر اداره ها... اون نفر که نمیتونه درخواستشو برسونه به گوش گیرنده.. اون زنگ آخر ورزش ... همه ی اینها اسفند هسند... نادیده گرفته میشن.. و کسی اندازه و قدرشون رو نمیگیره .. همه توی این لحظه یا بفکر تموم ش بهانه......ادامه مطلب
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1402 ساعت: 13:28

مثل لحظه آخر شطرنج یا مات میشی یا تک تک خانه هایی که ویران کردی رو باید بچرخی تا بتونی پات بگیری... اگر کشتی گیر نبودم میتونستم شطرنج باز خوبی باشم... هر وقت این رو میگفتم لبخندی میزدم .. یه نگاه معنی داری هم به دستهام میکردم... و مهره های شطرنج رو میچیدم...دلیلش رو بهتون بگم.... وقتی یه ورزشی کار میکنی که زمانبندیش محدوده یاد میگیری یا کلا حمله کنی یا کلا دفاع .. یاد نمیگیری صبور باشی.. یاد نمیگیری مثل قطره های آب صخره های سخت رو بشکافی...دوست داری سریع بدست بیاری و از دست ندی... برای همین وقتی از دست میدی خیلی سخت و جان سوز هستش...خوابگاه بودیم... 15 سال پیش..پسری بود قهرمان شطرنج ایران.. بازی میکردیم باهم لابلای حکم و شلم بچه ها در هیاهوی صداهایی که هم اتاقیا مثل یک فستیوال نعره کشی که راه انداخته بودن درست مانند اون کلیپ مشهور کریم تو مسلمون نیستی.... و اونجا بود واقعا فهمیدم کریم هایی که دست حریف رو می بُرَّن ولی برگه دارن واقعا مسلمون نیستن...آروین اون قهرمان شطرنج شروع کرد به تغییر موقعیت سربازها .. حرکت کردم... حرکت کرد... در یک چشم بهم زدن حرکتی آکروباتیک انجام داد و سربازم رو بدون اینکه زاویه به زاویه بشیم سرنگون کرد... خواستم بگم آروین تو مسلمون نیستی گفت این حرکت اسمش آنپاسان هستش... قبولش کردم... و ادامه دادم..ترسیدم از مات شدن .. سریع چند حلقه دفاعی دور شاه درست کردم.. به زعم خودم چیدن مهره ها دورش و مراقبت کردن بهترین راه حفاظت کردن از شاهه..ولی یهو دیدم اسبش پتکو پتکو کنان اومد جلو و در یک حرکت شاه من کیش شد... و از اونجایی که با مهره های خودم دورش رو احاطه کرده بودم راه فراری براش نمونده بود و شاه با ابهت من واژگون شد... مات و سپس مبهوت شدم...زندگی هم هم بهانه......ادامه مطلب
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 75 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 16:15

همیشه فکر میکردم بهترین دست آوردِ هر فرد اون چیزیه که میتونه بهش افتخار کنه..یا اینکه بتونه در معرض دید همه قرار بده و به قول خودمانی کمی تا حدودی هم پُز چاشنی این شکوه بدست آمده کنه.. ولی من هرگز نتونستم دلیلی برای نمایش دستآوردهام پیدا کنم...هر چیزی بدست آوردم اول به همسایه و دوستام به همشهریهام نگاه کردم.. و اونا رو جای خودم و توی موقعیت مشابه تصور کردم و گفتم اگر انها جای من بودند میتوانستند این دستاورد من را بدست بیاورند لذا به قول امام لیکن از اعلام دستاورد و پز دادن بیزاری جستم تا طوری رفتار نکنم که دیگران فکر کنند طوری شده است . و همیشه سعی کردم دست آوردم دستاورد باشد و به نظرم دستاوردی که دست اورد نباشد دست اورد نیست و این مهمترین بخش یک دست اورد هستش...فراموشت کردم...و این بدترین دستاورد زندگی ام بود... بهانه......ادامه مطلب
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 99 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 16:15

حیف ... همین یک واژه برای درام شدن زندگی و ساخت یک تراژدی روحی همه ما کافیست بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 83 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 16:15

اگر سخن میان من و تو پایان یافت... اگر راه های وصال قطع شدند... و غریبه گشتیم... از نو با من آشنا شو... " نزار قبانی" بهانه......
ما را در سایت بهانه... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : badbordeha بازدید : 122 تاريخ : شنبه 11 تير 1401 ساعت: 5:47